عشق
هميشه اينگونه بوده است:
کسي را که خيلي دوست داري زود از دست ميدهي، پيش از آنکه خوب نگاهش کني. پيش از آنکه تمام حرفهايت را به او بگويي، پيش از آنکه همهي لبخندهايت را به او نشان بدهي، مثل پروانههاي زيبا، بال ميگيرد و دور ميشود. فکر ميکردي ميتواني تا آخرين روز که زمين به دور خود ميچرخد و خورشيد از پشت کوهها سرک ميکشد در کنارش باشي؟
هميشه اينگونه بوده است:
کسي که از ديدنش سير نشدهاي، زود از دنياي تو ميرود. وقتي به خودت ميآيي که حتي ردي از او در خيابان نيست. فکر ميکردي ميتواني با او به همهي باغها سر بزني؟هنوز روزهاي زيادي بايد با او به تماشاي موجها ميرفتي؟ هنوز ساعتهاي صميمانهاي بايد با او اشک ميريختي ؟
هميشه اينگونه بوده است:
وقتي از هر روزي بيشتر به او نياز داري، وقتي هنوز پيراهن خوشبختي را کاملاً بر تن نکردهاي، وقتي هنوز ترانههاي عاشقي را تا آخر با او نخواندهاي، ناباورانه او را در کنارت نميبيني. فکر ميکردي دست در دست او خندهکنان به آن سوي نردههاي آسمان خواهي رفت تا صورتت را پر از بوسه و نور کند؟
هميشه اينگونه بوده است:
او که ميرود، او که براي هميشه ميرود، آنقدر تنها ميشوي که نام روزها را فراموش ميکني، از عقربههاي ساعت ميگريزي و هيچ فرشتهاي به خوابت نميآيد.
اگر هنوز ميتواني برايش يک گل بفرستی٬پس قدر تکتک نفسهايش را بدان٬دستهایش را بگیر و تا ابد کنارش بمان
یکشنبه 11 مهر 1389 - 10:00:40 PM